.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
روايت مادر شهيد از خاطرات شهید 18ساله قائمشهري عملیات بیت المقدس+تصاوير

قائم آنلاین: بيست بهمن سال هزار و سيصد و چهل و سه(20/11/1343) در روستاي اندريه از توابع شهرستان فيروز كوه فرزندي در آغوش پر مهر مادري با تقوا و پاك دامن ودر سايه محبت پدري مؤمن و معتقد به دنيا آمد كه نام او را مجتبي گذاشتند.خانواده مجتبي تا سال دوم ابتدايي در آن روستا زندگي ميكرد. بعد از آن به شهرستان قائمشهر عزيمت يافتند.مجتبي در مدرسه ابتدايي(آرش) مشغول به تحصيل شد.مقطع ابتدايي را در اين مدرسه به اتمام رساند.دوران راهنمايي و دبيرستان را هم در مدرسه امام جعفر صادق قائمشهر گذراند. سال دوم دبيرستان بود كه فعاليت هاي انقلابي خودش را آغاز كرد و به عضويت سپاه پاسداران شهرستان فيروزكوه در آمد.حال و هواي مجتبي عوض شده بود و زندگي او رنگ ديگري به خود گرفته بود...

در ادامه آنچه مي خوانيد خاطراتي است جذاب و به ياد ماندني از مادري كه به گفته خودش،30سال است كه گفته است يا علي!و هنوز هم روي حرفش ايستاده و حتي براي يك بار هم زبان به نارضايتي نگشوده است و  بعد از شهادت پسرش تا به امروز دارد به وصيت نامه اش عمل ميكند...!

مجتبی همش خاطره است.در حقیقت یک بچه مهربان، پاک وخوش قلب بود. خیلی به درس اهمیت می داد، از دانش آموزان نخبه مدرسه به شمار می آمد، یک سال هم در مقطع راهنمايي دو کلاسه زد. اهل ورزش هم بود. ورزش فوتبال و جودو. یک روز به همراه ناظم مدرسه اومد خونه ، دیدم دستش وگچ گرفته. فهمیدم دستش شکسته است، چهره ی مظلومی به خودش گرفت تا من چیزی بهش نگم! حدودا 15سالش بود که فعالیت های انقلابی شو شروع کرد. تو همین سن بود که به سپاه فیروزکوه رفت و در اونجا مشغول به فعالیت شد. یکی از دوستان شهید می گفت:معمولاً شب ها به جهت تامین امنیت منطقه گشت می زدیم.مجتبی اغلب به بچه ها می گفت:شما همه متاهل هستید، زن و بچه دارید.برید خونه من جای شما گشت میزنم. یک روز(هم اون زمانی که تو بازار به پدرش کمک می کرد)دیدم اومد و خونه گفت: مامان من 500 تومان پول پیداکردم ، کجا ببرم؟ به کی بدم؟ گفتم: ببر بده دفترامام ان شاالله هر کسی حق داره بهش

میرسه.

تو در و همسایه به پاکی و مظلومیت معروف بود. همسایه ها همش می گفتند : مجتبی وقتی از کوچه عبور می کنه، همش سرش پایینه،خیلی سر به زیره! یکی از خصوصیاتی که اون داشت توجه به فقرا و مستضعفین بود. یک روز هوا خیلی سرد بود.یک اورکت سپاه داشت که همیشه می پوشید.وقتی اومد خونه دیدم تنش نیست.ازش سوال کردم اورکت و چیکار کردی؟ گفت : داشتم می اومدم یه نفر و دیدم که از من مستحق تربود.دادم بهش! گفتم: تو هوا به این سردی،نترسیدی سرما بخوری؟ گفت : من که داشتم میومدم خونه ولی اون توی سرما.بدون سرپناه نشسته بود.دلم نیومد...!

از دیگر خصوصیات شهید توجه زیادبه نماز اول وقت بود و همچنین انس با قرآن و کتاب های دینی، هنوز سن و سالی ازش نگذشته بود که تمام کتاب های شهید مطهری رو مطالعه کرد. همین ویژگی ها عامل خودسازی و رشد معنویش شده بود و اونو به لحاظ فکری ساخته بود.ما فیروزکوهی ها خیلی به غذای ته چین علاقه داریم.بعدازمدت ها اومده بود مرخصی،براش ته چین درست کردم،موقع غذا خوردن دیدم دوسه تا قاشق بیش تر نخورد.خیلی زودکشید کنار.گفتم: چرا غذ انمی خوری؟ تو که این غذا رو خیلی دوست داشتی؟ گفت:اون زمان که من این غذاها رودوست داشتم دیگه گذشت، امروز رزمنده ها تو جبهه ها با شکم خالی دارند می جنگند.برادران من تو جبهه یک ذره غذا رو با هم می خورن.دلم نمیاد همرزمام گشنه بخوابن و من شکمم سیر باشه...!

اولین باری که می خواست بره جبهه ، بااینکه سن و سال کمی داشت گفت: بابا!مامان!می خوام برم جبهه!پدرش گفت : تو که سنی نداری کجا میخوای بری؟گفت : الان کشور در حال جنگه،اگه منو امسال من نریم پس کی بره؟ ما تو خونه بشینیم دشمن بیاد تو خونه ما، همون لحظه بهش گفتم: برومادر؛ تورو به خدا می سپارم.فقط هر زمانی که رفتی ما رو هم به یاد داشته باش ، نامه برامون بنویس، ما رو از حال و روزت باخبر کن؛ مادر بودم، بچمو دوست داشتم ، اما باور کنید گفتم : سری که در راه خدا دادم هیچ وقت پس نمی گیرم.خیلی از همین مادرها تو این کشور ، چهار فرزند، بعضی ها سه فرزند و بعضی ها هم دو فرزندشون و تقدیم نظام کردند. منم مجتبی رو به عنوان ذخیره قیامتم تقدیم اسلام کردم! مجتبي ذخيره قبر و قيامت من است...!

هیچ وقت هم تا به امروز ناراحت نشدم.وقتی یا علی گفتم تا آخر رو حرفم هستم.روزی هم که گفتم امام تنهاست و باید به فرمانش لبیک گفت، تا آخر پای حرفم موندم.الان30 سال از شهادت مجتبی میگذره اما من حتی برای یکبار هم زبان به نارضایتی باز نکردم، امادر عوض به وصیت شهید عمل کردم، هم من و هم خانواده، تووصیت نامه اش نوشته بود: در تشییع جنازه من گریه و زاری نکنید تا دشمنان و منافقین از گریه شما سوء استفاده نکنند، به خواهرانش سفارش کرده بود:(که حجابتان را حفظ کنید و در این مسیر شجاعت داشته باشید.شما با حجابتان از خون ما دفاع کنید.حجاب شما از اسلحه در دست ما کوبنده تر است.ما این راه را آگاهانه انتخاب کردیم و برای پیروزی اسلام رفتیم...)

تنها چیزی که زیاد برایش اهمیت نداشت مادیات بود، تعلق ودلبستگی به مادیات نداشت،تو این دنیا فقط یه موتور داشت اونو هم تو وصیت نامه اش نوشت بدید به فلانی که به لحاظ مادی وضعیت خوبی نداشت، مجتبی از دار دنیا فقط همین یه موتوروداشت که اونوهم برای رضای خدا انفاق کرد.پدرش کاسب بود.بضاعت مالی ما بد نبود.یک روز بهش پیشنهاد داد: تو بهترین پاساژ این شهر برات مغازه می گیرم.بهترین خونه رو برات می خرم.پیش ما باش.نرو! گفت: بابا!من دنبال این چیزا نیستم.من به فکر چیزای دیگه ام.جای دیگه ای سیر می کنم،هر زمانی که نسبت به این چیزها علاقه پیدا کردم به شما می گم اینها رو برام تهیه کنید! روحیه عجیبی داشت، بااینکه 15 ،16 سالش بیش تر نبود خیلی بیش تر از سنش می فهمید.

زمانی که مرخصی می اومد زیاد خونه نمی موند یا خودش می رفت یا می اومدن دنبالش.هردو سه ماه در میون دو سه روز میومد مرخصی،که ما فقط یه شب بیشتر اونو نمی دیدیم.یک شب برادر بزرگش که تقریباً 7 سال ازش بزرگ تر بود و صدا زدم گفتم : بیا ببین لحاف مجتبی خونیه! مجتبی بیرون بود وقتی اومد برادرش ازش سوال کرد : اگه زخمی هستی به ما بگو؟ گفت: چیزی نیست خودتونو ناراحت نکنید. با اصراری که برادرش کرد بالاخره تصمیم گرفت بدنش و به برادرش نشون بده.یک زخم بزرگ روی بدنش ایجادشده بود.معلوم بود زخمی شده.برگشت و گفت : خیلی از رزمنده ها تو جبهه پاهاشون و از دست میدن، خیلی از اون ها دستاشون و اما هیچ وقت اعتراضی نمی کنن، دنبال این نیستن که به بهانه این زخم ها یک هفته مرخصی بگیرن برن تو بیمارستان استراحت کنن! فردای آن روز بردمش بیمارستان رازی قائمشهر.قبل از این که وارد اتاق دکتر بشیم.روکرد به من و گفت:مادر می شه یه خواهشی ازت بکنم؟ گفتم بکن: گفت:شما داخل نیاید! گفتم: چرا؟ گفت:شما اگه بیاید دکتر ازتون سوال میکنه که چه اتفاقی افتاده ؟ شما هم میگید، پسرم رفته جبهه.تو جبهه زخمی شده.مطمئن هستم که خیلی تحویلم می گیرند.من خوشم نمیاد، ریا می شه! گفتم :باشه من بیرون می ایستم تو برو داخل. رفت و پانسمان کرد و برگشت، همون روز دیدار آخرمون بود . وقتی که داشت می رفت یه نگاهی تو چشمام کرد وگفت : مادر! من دارم می رم دیدار به قیامت! همینطورم شد رفت وتو همون عملیات به شهادت رسید...!

مجتبی با همه اعضای خانواده فرق داشت.تو انجام کار خیر زبان زد بود.حتی تو خونه و کمک به پدر و مادر.روزهای آخر دیگه زمینی نبود، ملکوتی شده بود، حرف های عجیبی می زد، همش از شهادت و رفتن صحبت می کرد، یه شب داشت تو خونه اسلحش رو تمیز می کرد، رو به خواهراش کرد وگفت: می دونی حضرت زینب شب عاشورا چیکار کرد؟ همه ی اصحاب و فرزندان و جمع کرد براشون از صبر و استقامت گفت!مجتبی داشت مارو برای شهادتش آماده می کرد، می گفت: شهادت نصیب هر کس نمی شه، شاید خدا به من لیاقت شهادت بده شما باید آماده باشيد...!

خيلي از امام صحبت مي كرد، امام همه چيزش بود، فكر و ذكرش، حتي تو نامه هاش هم سفارش كرده بود: از خط امام جدا نشويد و در خط امام بمانيد، دو بار هم توفيق داشت حضرت امام رو از نزديك زيارت كنه. يك بار اوايل انقلاب بود تو مدرسه علوي،اون زمان خيلي كوچك بود.وقتي به چهره حضرت امام نگاه مي كرد مي گفت : انگار دارم به خورشيد نگاه ميكنم، جون تازه مي گيرم، براي همين بود منافقين چشم ديدن اونو نداشتند.هميشه اون و تهديد مي كردندو از فعاليت هاش در عذاب بودند، براش نامه مي نوشتند، اون و تهديد به مرگ مي كردند. اما اون با اين كه سن و سال كمي داشت مي گفت: من آگاهانه و با اعتقاد اين مسير و انتخاب كردم و تصميم خودم رو گرفتم. هر روز هم مصمم تر و با عزم و اراده ي قوي تر فعاليت هاي انقلابي و اسلامي خودش رو ادامه مي داد.

آخرين اعزامش از سپاه فيروزكوه بود.پدرش براي بدرقه رفت.وقتي مجتبي اون و ديد خيلي خوشحال شد، گفت : خدايا تورو شكر آخرين بار پدرم و زيارت كردم، گفت : بابا مي خوام مثل علي اكبر باهات خداحافظي كنم.! دستش و گرفت برد تو كوچه ، پدرش بهش گفت : پسر ميشه اينبار نري؟ گفت : بابا ! اينهايي كه اينجا هستن با قرعه كشي انتخاب شدند.من بايد اينهارو ببرم سمت جبهه ، تو اگه به من رضايت بدي منو خوشحال مي كني! وقتي اونجا دارم با دشمن متجاوز مي جنگم، با دل شاد مبارزه مي كنم، اگه رضايت ندي دلم مي شكنه! گفت: بابا! فرداي محشري هم هست، اگه نذاري من برم ديگه از من انتظار شفاعت نداشته باش! پدرش گفت: برو پسر!وقتی رضایت پدر و گرفت خيلي خوشحال شد، گفت: 15 روز ديگه برات نامه مينويسم. قبل از عمليات بيت المقدس. نامه اي از طرف مجتبي به ما رسيد. تو نامه نوشته بود:(عمليات بزرگي در پيش داريم.اگر به اميد خدا فتحي حاصل شد.به جهت اينكه مادر را مدت زيادي است زيارت نكرده ام،چند روزي براي مرخصي مي آيم...) بعد از اين نامه ديگه خبري از مجتبي نشد، بعد از مدتي خبر دادند مفقود شده،بعد از 7 يعني سال 67 سال جنازه مجتبي چه عرض کنم چند تكه استخوان،چند تكه لباس و يك پلاك در منطقه شلمچه جاده اهواز خرمشهر پيدا شد.قسمت اين بود در عمليات الي بيت المقدس،روز آزادسازي خرمشر.سوم خرداد شصت و يك(3/3/1361) به شهادت برسه.

يكي از همرزم هاي مجتبي مي گفت:از همان لحظه شروع عمليات و تا آزاد سازي خرمشهر و حتي در برپايي جشن در مسجد جامع،من و مجتبي در كنار هم و دو شادوش هم بوديم.همان روز دشمن بعثي پاتك سنگيني در منطقه انجام داد. گرداني كه مجتبي در آن حضور داشت به منظور پاسخ به تجاوزات دشمن به منطقه اعزام شد،كه متاسفانه به علت حجم زياد آتش دشمن،مجتبي و حدود 160 نفر از رزمنده ها در آن منطقه به شهادت رسيدند.جنازه آنها به دليل آتش شديد در منطقه ماند. مدت هفت سال اجساد آنها در منطقه مفقود بود. تا اينكه سال 67 از سپاه تهران زنگ زدند و پيدا شدن جنازه شهيد را در منطقه شلمچه جاده اهواز خرمشهر اطلا ع دادند.جنازه را كه چند تكه استخوان و مقداري لباس و يك پلاك بود به قائمشهرمنتقل كردند. فرداي آن روز شهيد در يك تشيع جنازه با شكوه در گلزار شهداي سيد ملال قائمشهر به خاك سپرده شد.

شادی روحش صلوات

 


استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

h 2 خرداد 1391
شادي روح ارواح طيبه شهدا و امام راحل و خصوصاً شهيد بزرگوار آقا مجتبي صلوات

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.194 seconds.